آبي،خاكستري،سياه
...واي باران،باران
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما،چه كسي نقش تو را خواهد شست؟
اسمان سربي رنگ،من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور،واي،باران،باران
پر مرغان نگاهم را شست
خواب روياي فراموشي هاست
خواب را در يابيم كه در آن دولت خاموشي هاست
من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم
وندايي كه به من مي گويد:
گر چه شب تاريك است
دل قوي دار
سحر نزديك است...
...در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
ميتواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دست هاي تو توانايي آن را دارد كه مرا
زندگاني بخشد
چشم هاي تو به من آرامش مي بخشد
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
دفتر عمر مرا با تو شكوهي ديگر
رونقي ديگر هست
ميتواني تو به من زندگاني بخشي
يا بگيري از من آنچه را مي بخشي...
...گاه مي انديشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي،روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالا زدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد
وتكان دادن سر را كه،عجيب!عاقبت مرد؟
افسوس كاشكي مي ديدم!
من به خود مي گويم:
چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا اتش عشق تو خاكستر كرد؟...
...با من اكنون چه نشستن ها،خاموشي ها،
با تو اكنون چه فراموشي هاست
چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم تنهايم
تو اگر ما نشوي خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز بر پا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي بر خيزد؟
چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي پنجه در پنجه ي هر دشمن
در آويزد....
حميد مصدق